«همه چیز میلرزید، تکانهای شدید. فقط میدویدیم از خانه بیرون بزنیم. من و شوهرم افتادیم روی زمین. دخترم جیغ زد و بعد هیچ صدایی نیامد. برقها رفته بود و همه جا تاریکی مطلق بود. زلزله که تمام شد، بلند شدم دخترم را پیدا کنم.
موهایش را دیدم. از زیر یک تخته سنگ بزرگ، تنها چیزی که بیرون مانده بود، موهایش بود!» کابوس است؟ نه، حتی بخشی از یک رمان وحشتناک نیست! کاش بود...، اما این چند خط که نوشته ام، روایت مادری است که از شب زلزله کرمانشاه برایم تعریف کرد.
چند ماه بعد از زلزله، عازم کرمانشاه شده بودیم تا همه آنچه میبینیم، روایت کنیم. اولین بار بود کلمهها را عاجزتر ازآن میدیدم که بتوانند حجم اندوه مادر داغدیدهای را توصیف کنند یا بتوانند از غم مردی بگویند که ویرانههای خانه اش را نشانم میداد. مردم در چادرها و کانکس ها، اسکان داده شده بودند، اما اسکان موقت، تسکین قلب هیچ کدامشان نبود.
به خبرنگارها که میرسیدند، با آنکه مصیبت زده بودند، اول در چادرها و کانکسها با همان چیزی که در توانشان بود، پذیرایی میکردند و بعد روایتها شروع میشد. شب ۲۱ آبان سالروز زلزله کرمانشاه است و من هر سال به آن پیرزنی فکر میکنم که مقابل چادر در سکوت مطلق به چشم هایم خیره شده بود. به آن مردی فکر میکنم که با گذشت چند ماه، هنوز تکههای زندگی اش را از زیر آوار بیرون میآورد.
به دخترکی فکر میکنم که آخرین تصویرش برای مادر، موهای طلایی بیرون مانده اش از زیر یک تکه سنگ بود و به تقدیر ناگزیر زندگی! آدمی که ویران شدن تمام هستی اش را در یک شب دیده باشد، دیگر هیچ چیز این زندگی نمیتواند غافل گیرش کند. حالا هر جایی از زندگی که در آستانه ویران شدن باشم، بوسه زنان کُرد بر شانه هایم را به وقت خداحافظی به خاطر میآورم، گویی هنوز از آن سفر بازنگشته ام.